پسر عاشق

ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★

دختر با نا اميدي و عصبانيت به پسر که روبرويش ايستاده بود نگاه مي کرد کاملا از او نا اميد شده بود از کسي که انقدر دوستش داشت و فکر مي کرد که او هم دوستش دارد ولي دقيقا موقعي که دختر به او نياز داشت دختر را تنها گذاشت بعد از پيوند کليه در تمام مدتي که در شفاخانه بستري بود همه به عيادتش امده بودن غير از پسر. چشم هايش هميشه به دري بود که همه از آن وارد مي شدند غير از کسي که او منتظرش بود حتي بعد از مرخص شدن ازشفاخانه به خودش گفته بود که شايد پسر  دليل قانع کننده اي داشته باشد ولي در برابر تمام پرسشهايش يا سکوت بود يا جوابهاي بي معني که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که ديگر نمي خواهد او را ببيند به او گفت که از زندگي اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عيادتش امده بود با دسته گلهاي زيبا بيشتر از پسر لايق دوست داشتن بود دختر در حالت عصباني به پهلوي پسر ضربه اي زد زانوهاي پسر لحظه اي سست شد و رنگش پريد چشمهايش مثل يخ بود ولي دختر متوجه نشد چون ديگر رفته بود و پسر را براي هميشه ترک کرده بود …
دختر با خود فکر مي کرد که چه دنياي عجيبي است در اين دنيا آدمهاي پيدا مي شوند که کليه اش را مجاني اهدا مي کند بدون اينکه حتي يک پول بگيرد … و حتي قبول نکرده بود که دختر براي تشکر به پيشش در همين حال پسر از شدت ضعف روي زمين نشسته بود و خونهايي را که از پهلويش مي امد پاک مي کرد و پسر همچنان سر قولي که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمي خواست دختر تمام عمر خود را مديون او بماند ولي اي کاش دختر از نگاه پسر مي فهميد که او عاشق واقعي است .
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |